گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-یونان باستان
فصل هفدهم
.III - اشیل


اشیل یا آیسخولوس نخستین درامنویس یونان نبود. همچنانکه در تاریخ و توارث باید استعدادهای فراوان راه را برای پیدایش نابغه بگشایند، بین تسپیس و اشیل نیز چندین درامنویس کم ارجتر به وجود آمدند که ما در اینجا با تکریم تمام فراموششان میکنیم. شاید شور و غروری که برای عصر درامهای بزرگ لازم بود بر اثر پایداری پیروزمندانه آتنیان در برابر سپاه ایران پدید آمد، از سوی دیگر، ثروتی که پس از جنگ از راه تجارت و به دست امپراطوری حاصل شده بود هزینه مسابقات پرخرج دیونوسوسی و نمایشها و آوازهای همسرایی را کاملا تامین میکرد. اشیل شخصا این شور و غرور را در خود میدید و چون بسیاری از نویسندگان قرن پنجم زندگی میکرد و نمایشنامه مینوشت، و خوب میدانست که رفتار و گفتارش باید چگونه باشد. در 499، هنگامی که بیست و شش سال از عمرش میگذشت، نخستین نمایشنامه خود را به روی صحنه آورد. در 480، او و دو برادرش چنان دلیرانه در نبرد ماراتون جنگیدند که آتن دستور داد تا به یادبود دلاوریهای آنان تصویری ساخته شود. وی به سال 484 برای اولین بار در جشن دیونوسوسی به اخذ جایزه نایل آمد. در 490، در جنگ آرتمیسیون و سالامیس، و در 479، در نبرد پلاتایا شرکت جست. به سال 476 و 470 به شهر سیراکوز رفت و در دربار هیرون اول مورد تکریم فراوان واقع شد. در 468، پس از آنکه مدت یک نسل بر ادبیات یونان فرمانروایی کرد، عاقبت جایزه اول نمایش را در مقابل سوفکل جوان از دست داد. ولی، در سال 467، با نمایشنامه مخالفان هفتگانه تب مقام اول را کسب کرد. و در 458، آخرین و بزرگترین پیروزی خویش را با درام سه بخشی اورستیا به دست آورد. در سال 465، دوباره به سیسیل رفت و در آنجا، در همان سال، درگذشت.
برای شکل دادن به درام کلاسیک یونان، وجود مردی با چنین همت و قدرت واجب بود. اشیل بر یک تن بازیگری که تسپیس از گروه همسرایان جدا ساخته بود، بازیگر دیگری افزود، و بدین ترتیب تحول سرودهای دیونوسوسی را، از اشعار آهنگدار به صورت درام، کمال

بخشید.1 وی هفتاد (و به روایتی نود) نمایشنامه نوشت، ولی از آن جمله فقط هفت درام باقی مانده است.
سه نمایشنامه نخستین او چندان اهمیتی ندارد.2 ولی، مابین آثارش، از همه مشهورتر پرومته دربند، و از همه بزرگتر درام سه بخشی اورستیاست.
شاید پرومته دربند نیز قسمتی از یک درام سه بخشی بوده باشد، گرچه هیچ منبع معتبری این نظر را تایید نمیکند. از قراری که میگویند، اشیل یک درام ساتیریک نیز نوشته بوده که پرومته آتشآور نام داشته است: ولی این درام از پرومته دربند جدا بوده، جزو مجموعه دیگری قرار داشته، و مستقلا به نمایش درآمده است. از یکی دیگر از نمایشنامه های اشیل، که پرومته بندگسسته نام داشته، قطعاتی بر جای مانده است. از این قطعات مطلبی به دست نمیآید، لکن دانشمدان پرشوق معتقدند که اگر متن کامل این نمایشنامه در دست بود، معلوم میشد که اشیل همه سخنان کفرآمیزی را که در نمایشنامه پرومته دربند در دهان قهرمان داستان گذارده، خود، در اینجا به مقنعترین وجه پاسخ گفته است. ولی، حتی اگر چنین بوده باشد، شگفتی در این است که جمع کثیری از مردم آتن، در یک جشن مذهبی، چگونه ناسزا گفتن پرومته نسبت به خدایان را تحمل میکردهاند. در آغاز نمایشنامه، میبینیم که پرومته، به فرمان زئوس و به دست هفایستوس، در کوه های قفقاز به صخرهای بسته شده است; زئوس از آن روی بر او خشمگین گشته که وی فن آتش ساختن را به آدمیان آموخته است. هفایستوس چنین میگوید:
ای فرزند بلند اندیشه تمیس فرزانه! من، نه به دلخواه خویش، باید تو را بر این کوه بلند، که پای هیچ کس بدان نرسیده است، به زنجیر سخت بربندم; در اینجا، نه آواز آدمیان، و نه چهره آنان هرگز تو را که دوستارشانی باز نخواهد یافت; و گل زیبایی تو، در گرمای روشن خورشید، سوخته و نابود خواهد شد.
شب با زیور ستارگان فرا خواهد آمد تا با سایه خود تو را آرامش بخشد، و خورشید، با پرتو تازه خویش، میغهای سحرگاهی را پراکنده خواهد ساخت.
اما، در همه خطرها، احساس این تیره بختی
---
1. در نمایشنامه های اشیل، بازیگران فقط دو تن بودند; یعنی نقشهای آنان نوعی تنظیم شده بود که در یک زمان بیش از دو بازیگر بر صحنه قرار نمیگرفتند. گاهی رهبر گروه سراینده نیز بازیگر سومی محسوب میشد، و اشخاص غیر مهم، چون خدمتکاران و سربازان و غیره، جزو بازیگران به شمار نمیرفتند.
2. نمایشنامه “ملتمسان” نوع ابتدایی درام است، و در آن گروه همسرایان دارای سهم بسیار بزرگی است. قسمت عمده نمایشنامه “ایرانیان” نیز، که جنگ سالامیس را به دقت وضوح وصف میکند، از همین سرودها تشکیل یافته است. “مخالفان هفتگانه تب”، که سومین قسمت یک درام سه بخشی بوده است، داستان شهریار لایوس و شهبانو یوکاسته است. فرزندان آنان، اودیپ، پدر خود را میکشد و با مادر خویش همبستر میشود; در پایان، پسران وی، بر سر تاج و تخت تب، با یکدیگر به جنگ برمیخیزند.

تو را رنجی گران خواهد بود، زیرا با هیچ یک از آنان دستی برای رهایی تو پدید نمیآید. ثمره محبت آدمیان از این گونه است! ... زیرا زئوس سختگیر است، و شاهان تازه به دوران رسیده سخت بیرحم.
پرومته، که بیچاره وار بر تخته سنگ به زنجیر کشیده شده، خدای اولمپ را تحقیر میکند و، با فخر و غرور، گامهایی را که در راه به مدنیت رساندن انسان نخستین برداشته برمیشمرد:
انسانها، تا آن زمان چون مورچگان نادان، در زیر زمین و در مغاکهای بی نور میزیستند. هیچ اثر پایداری از زمستان به آنان نمیرسید، و از بهار عطرآگین و تابستان پرمیوه بیخبر بودند; و به هر کار چون کوران، و غافل از آیین آن، دست مییازیدند.
تا آنکه من راز طلوع و غروب ستارگان را به آنان آموختم; عدد را، که انگیزنده فلسفه هاست، از بهرشان ساختم; با ترکیب حروف آشناشان کردم; و هوش و حافظه را، که آفریننده همه چیز و مادر اندیشه است، بر آنان ارزانی داشتم.
من بودم که نخستین بار جانوران را به خدمت انسان درآوردم; و کشتی را تنها من ساختم. ...
و من، که همه فنون را از بهر آدمیان فانی ابداع کردم، اکنون هیچ چارهای برای رهایی خویش ندارم.
همه زمین با او میگرید. “در امواج دریا، که به روی هم میریزند، فریادی هست; از اعماق اقیانوس صدای زاری به گوش میرسد; و از مغاک مردگان ناله برمی خیزد.” همه ملتها با این زندانی سیاسی همدردی میکنند و به او یادآور میشوند که درد و رنج نصیب همگان خواهد گشت: “غم سراسر زمین را در مینوردد، و بنوبت بر پیش پای هر کس مینشیند.” ولی هیچ کس برای رهایی وی کوششی نمیکند. اوکئانوس به او اندرز میدهد که تسلیم شود: “زیرا کسانی که فرمانروایی میکنند، به جای عدل، ظلم را پیشه میسازند.” و او کئانیدها، یا دختران دریا، در شگفت ماندهاند که آیا بشریت را این شایستگی هست که کسی بدین گونه در راه آن مصلوب شود “نه، ای یار عزیز، تو سخت بیهوده فدا شدی. ... آیا این بشر ناتوان و کوتاه همت را، که به زنجیر بسته شده و در رویا فرو رفته است، نمیدیدی” ولی این دخترکان چنان ستاینده پرومته شدهاند که هنگامی که زئوس وی را تهدید میکند که به درون تارتاروس پرتابش کند، در کنار او میایستد، و با صاعقهای به همراه وی به درون دوزخ

رانده میشوند. اما پرومته، که از خدایان است، از آرامش مرگ محروم است. در آخرین قسمت این درام سه بخشی، که گم شده است، پرومته از دوزخ به در میشود و دو باره در کوه بر تخته سنگی به زنجیر میافتد; کرکسی به فرمان زئوس هر روز قلب او را میخورد، و هر شب دل باز از نو میروید. بدین ترتیب، پرومته در طی سیزده نسل بشری رنج و شکنجه میبیند; سرانجام، پهلوان پرمهر، یعنی هراکلس، کرکس را میکشد و زئوس را به آزاد ساختن پرومته ترغیب میکند. پرومته در پایان از کرده خویش پشیمان میشود، با خدای بزرگ و توانای اولمپ آشتی میکند، و حلقه آهنین نیاز برانگشت مینهد.
در این درام سه بخشی ساده و قوی، اشیل موضوع اصلی درام یونان یعنی کشمکش اراده انسانی با تقدیر گریزناپذیر را مطرح کرده و موضوع حیات مردم یونان قرن پنجم یعنی نزاع میان افکار انقلابی و عقاید کهن را به میان کشیده بود. نتیجه او محافظه کارانه است، لکن بر چگونگی این انقلاب واقف است، و با آن موافقت تمام دارد. حتی اوریپید نیز خدای اولمپ را بدین سان انتقاد نمیکند. این درام “بهشت گمشده” دیگری است که، علی رغم خداپرستی نویسنده، فرشته ساقط (شیطان) قهرمان اصلی آن است.
گویا میلتن، هنگامی که گفتارهای بلیغ شیطان را مینوشته، غالبا پرومته را در نظر داشته است. گوته به این درام دلبستگی بسیار داشت و در دوران جوانی پرجسارت خویش، پرومته را وسیله بیان اندیشه های خود ساخته بود. شلی، که همواره با تقدیر در جدال بود، در پرومته بندگسسته، این داستان را دوباره زنده کرد، ولی نگذاشت که قهرمان عصیانکار آن در برابر زئوس سر فرود آرد. در این افسانه نکات و تمثیلات فراوان نهفته است: درد و رنج ثمره درخت دانش است; آگاهی بر آینده قلب خویش خاییدن و خون دل خوردن است; آزادی بخشان همیشه مصلوب میشوند; و در آخر، آدمی باید قید و بندهای خود را بپذیرد و خواستهای خویش را در حدود اقتضای طبیعت و کیفیت کاینات برآورده کند. موضوع این درام بسیار عالی است، و کلام بلند و پرشکوه اشیل را یاری میکند تا از پرومته یک تراژدی به “شیوه والا” پدید آرد. جنگ علم و خرافه، روشنفکری و جهل، و نبوغ و جزم اندیشی هرگز بدین وضوح توصیف نشده، و هیچ گاه با اینهمه کنایه و تصریح به بیان در نیامده است. شلگل میگفت: “تراژدی نویسان یونان آثار فراوان پدید آوردند، لکن پرومته روح و جان تراژدی است.” با وجود این، تراژدی اورستیا از سایر آثار اشیل بزرگتر است، و سخن شناسان متفقا آن را عالیترین درام یونانی و شاید عالیترین درام جهان میدانند. این تراژدی در سال 458، شاید دو سال بعد از پرومته در بند و دو سال قبل از مرگ اشیل، به روی صحنه آمد. موضوع آن پدید آمدن مصیبتی است از مصیبت دیگر به حکم تقدیر، و کیفر محتوم اسراف و افراط و غرور گستاخانه، نسل بعد از نسل. ما این داستان را افسانه میشماریم، لکن یونانیان خود

آن را تاریخ واقعی میدانستند، و شاید حق نیز با آنان بود. این تراژدی، از قراری که دو درامنویس بزرگ دیگر یونان یادآور شدهاند، ممکن است که فرزندان تانتالوس نیز نامیده شود. زیرا تانتالوس، پادشاه فروگیا، که به دولت و ثروت خود سخت مغرور بود، یک سلسله جرم و جنایت را آغاز نهاد، شراب و طعام خدایان را دزدید و به فرزند خود پلوپس خورانید، و از این روی خشم ارواح منتقم را برانگیخت. البته در هر دورهای کسانی پیدا میشوند که ثروتشان از میزان مکفی و مناسب تجاوز میکند، و بدان وسیله فرزندان خویش را تباه و ضایع میسازند. دیدهایم که پلوپس چگونه از راه های خطا سلطنت الیس را به دست آورد، همدست خود را به قتل رسانید، و دختر پادشاهی را که به فریب وی کشته شده بود همسر خویش ساخت. وی از هیپودامیا سه فرزند به وجود آورد: توئستس، آئروپه، و آترئوس. توئستس، آئروپه را فریفت و با وی همبستر شد; آترئوس، برای آنکه انتقام خواهر خویش را بستاند. فرزندان توئستس را کشت و در ضیافتی گوشت آنان را به خورد برادر خود داد. آیگیستوس، فرزند توئستس، که از دختر وی زاده شده بود، سوگند یاد کرد که از آترئوس و فرزندانش انتقام بگیرد. آترئوس دو پسر داشت: آگاممنون و منلائوس. آگاممنون، کلوتایمنسترا را به زنی گرفت و از او دو دختر به نام ایفیگنیا و الکترا، و یک پسر به نام اورستس به وجود آورد. هنگامی که آگاممنون کشتیهای خود را به سوی تروا میبرد، در آولیس باد فرو نشست، و وی ناچار شد که ایفیگنیا را قربان کند تا باد مساعد برخیزد. کلوتایمنسترا از این کار سخت وحشتزده و آزرده گشت. زمانی که آگاممنون تروا را محاصره کرده بود، آیگیستوس با زن اندوهگین وی بنای عشقبازی نهاد، قلب او را تسخیر کرد، و با او همداستان شد که چون آگاممنون از جنگ بازگشت، وی را بکشند. اشیل داستان را از اینجا دنبال میکند.
به شهر آرگوس خبر میرسد که جنگ پایان یافته و آگاممنون مغرور، “غرقه در پولاد، و سپاهیان از خشم او لرزان”، بر سواحل پلوپونز فرود آمده و به سوی موکنای پیش میآید. گروهی از بزرگان در برابر کاخ شاهی ظاهر میشوند و، با سرودی شوم، از قربان شدن ایفیگنیا به دست آگاممنون سخن میگویند:
آرام، سلاحی را که در خور او بود به تن کرد; و بادی شگفت در سینهاش پیچید، باد اندیشه تاریک و ناپاک.
برپا خاست، و قلبش از جرئت آکنده گشت.
زیرا کوری مردان را دلیر و گستاخ میکند; در راه آرزویی پست، که ندامت و اندوه در پی دارد، گمراه میشوند; آری، و این خود اندوه بزرگی است.
پس، این مرد به کشتن فرزند خویش عزم کرد; چنین کرد تا از خنده زنی انتقام بستاند،

و کشتیهای خود را به راه بیندازد. ...
جامه زعفرانی رنگ خویش را بشدت، و با خشمی فروبسته و خاموش، برزمین افکند، و چشمانش با خدنگ رحم در دل هر مرد خونخوار راه میجست: چون تصویر چهرهای، مات و مبهوت بود; دخترک خردسال، که همیشه بر کنار کشتی پدر میرقصید و هرگز عشق مردی به آواز وی نزدیک نگشته بود، اکنون که سومین جام پر میگشت، فریاد سپاس خود را به آواز پدر میپیوست.
پیکی از جانب آگاممنون وارد میشود و رسیدن وی را خبر میدهد. اشیل، با تخیلی دقیق، شادی این سرباز ساده را، که پس از سالها دوری باز به میهن خویش پای گذاشته است، توصیف میکند. پیک اکنون چنین میگوید: “اگر خدای بخواهد، من اینک برای مرگ آمادهام;” و سپس برای بزرگان شهر از وحشت و پلیدی جنگ، از بارانی که تا مغز استخوان را نمناک میساخته، از جانورانی که در موهای بدن تکثیر مییافته، از گرمای خفقان آور تابستان ایلیون، و از سرمای زمستانی که پرندگان را خشک بر زمین میافکنده سخن میراند. کلوتایمنسترا، گرفته حال و خشمناک، ولی با تکبر بسیار، از کاخ بیرون میآید و فرمان میدهد تا فرشها و قماشهای گرانبها در راه آگاممنون بگسترند. شاه بر گردونه شاهی وارد میشود. سپاهیان گرد او را گرفتهاند. و او، با فخر و غرور پیروزی، برپای ایستاده است. در پشت سرش گردونه دیگری است که کاساندرا بر آن جای دارد. کاساندرا شهزاده زیبا و اندوهگین ترواست، که غیبگوست و برده ناخشنود شهوت آگاممنون گردیده. وی خشمگینامه کیفر آگاممنون را پیشگویی میکند و با اندوه از مرگ خویش خبر میدهد. کلوتایمنسترا، با گفتاری زیرکانه، اشتیاق فراوان خویش را بدین بازگشت شرح میدهد: “از بهر تو، چشمه های جوشان اشک من فرو خشکیده، و قطرهای بر جای نمانده است. اما در چشمان من، که از انتظار دراز فرسوده گشته است، میتوانی دید که تا چه اندازه غم آن داشتهام که آثار پیروزی تو را، که اینچنین دیر به دست آمد، ببینم; از خوابهای پریشان خویش به صدای بال پشهای برمیجستم. زیرا که در آن لحظه کوتاه آرامش، داستانهای درازی از رنجهای تو انباشته میگشت.” آگاممنون براخلاص وی بدگمان است، و از اینکه آنهمه قماش گرانبها را در زیر سم اسبان ریخته است، سرزنشش میکند. ولی در پی او به درون کاخ میرود، و کاساندرا نیز ناچار از او پیروی میکند. در این بین، گروه سراینده بآرامی سرودی میخواند و در آن از آیندهای شوم خبر میدهد. سپس از درون کاخ فریادی برمیخیزد. این

صدا، که روح همه سطور تراژدی است، فریاد آگاممنون است که به دست کلوتایمنسترا و آیگیستوس کشته شده. درها باز میشود و کلوتایمنسترا، با چهره خون آلود و تبر در دست، پیروزمندانه بر کنار نعش آگاممنون و کاساندرا ظاهر میگردد. در این هنگام، گروه همسرایان پایان تراژدی را چنین میسرایند:
ای کاش خدا میخواست که ناگهان، بی رنج بسیار، و بیانتظار دراز و دردناک، ساعت مرگم فرا میرسید، و بیدرنگ مرا به ابدیت، و به خواب بی بیداری میرساند اکنون که شبان من، که مهرش پاسبانم بود، در ژرفنای مرگ خفته است.
دومین تراژدی این درام سه بخشی خوئفوروئه یا آورندگان شراب خوانده میشود، که نام خود را از سرود زنانی که بر گور آگاممنون هدایایی نثار میکنند گرفته است. کلوتایمنسترا پسر کوچک خود اورستس را به فوکیس میفرستد تا در آنجا پرورش یابد، و امیدوار است که وی مرگ پدر را فراموش کند. اما مردان سالدیده آن سرزمین آیین کینه کشی را بدو میآموزند: “خونی که ریخته شد، خون تازه میطلبد.” در آن روزگاران تاریک، دولت انتقام گرفتن را بر عهده خویشان مقتول گذارده بود، و اعتقاد بر این بود که تا قاتل به کیفر نرسد، روح مقتول آرامش نخواهد یافت. اورستس از اندیشه این کار یعنی کشتن آیگیستوس و مادر خویش به وحشت و اضطراب افتاده است; پنهانی با دوست خود پولادس به آرگوس میآید، گور پدر خویش را مییابد، و دستهای از موی سر خود را بر آن میگذارد. در این وقت، صدای سرود زنانی که برای گور آگاممنون شراب میآورند نزدیک میشود; اورستس و پولادس خود را پنهان میکنند. الکترا، خواهر اندوهگین اورستس، با گروه زنان وارد میشود و بر کنار گور پدر ایستاده، از روح وی میخواهد که اورستس را به خونخواهی برانگیزد. اورستس، که مجذوب سخنان الکترا شده است، خود را آشکار میکند. الکترا، از قلب پردرد خویش، اندیشه کشتن مادر را در سر وی میریزد. آن دو جوان، در لباس تاجران، به قصر شاهی میروند. کلوتایمنسترا آنان را بگرمی میپذیرد. اورستس برای آزمایش او میگوید که طفلی که وی به فوکیس فرستاده بود مرده است. ولی هنگامی که در غم مادر خویش شادی پنهانی را نهفته میبیند، به حیرت میافتد.
کلوتایمنسترا آیگیستوس را به نزد خویش میخواند تا مرگ کسی را که از خونخواهیش هراسناک بودهاند بدو خبر دهد.

اورستس در همانجا آیگیستوس را هلاک میکند; کلوتایمنسترا را نیز به درون کاخ میکشاند; و اندکی بعد، در حالی که نیمی از عقل خویش را بر اثر مادرکشی از دست داده است، به صحنه باز میگردد.
اکنون که هنوز دیوانه نگشتهام، به همه کسانی که مرا دوست میدارند، به صدای بلند میگویم که من مادر خویش را کشتهام.
در نمایشنامه سوم، شاعر اورستس را دیوانه نمایش میدهد، و الاهگان انتقام، که جنایات را کیفر میدهند، در پی او روانند. عنوان این نمایشنامه از نام این ارواح اخذ شده است، زیرا مردم آنان را ارواح “خیرخواه” میخواندند تا زشتی نامشان را در کسوتی خوش ظاهر بپوشانند. اورستس مطرود و آواره است، و همه از وی کناره میگیرند; به هر جا میرود، ارواح منتقم به صورت اشباح سیاه به دنبالش میروند و خونش را طلب میکنند. وی، در معبد دلفی، خود را به روی محراب آپولون میافکند، و آپولون دلداریش میدهد. ولی شبح کلوتایمنسترا از زمین برمیخیزد و به ارواح منتقم تاکید میکند که از آزردن فرزندش کوتاهی نکنند. اورستس به آتن میرود و در معبد آتنه زانو میزند و نجات خویش را از وی خواستار میشود. آتنه ندای وی را میشنود و او را “کمال یافته از درد” مینامد; چون الاهگان انتقام برگفته آتنه اعتراض میکنند، وی از آنان میخواهد که محاکمه اورستس را بر عهده دادگاه آریوپاگوس بگذارند. صحنه آخر، این محاکمه شگفتانگیز را نمایش میدهد و کنایهای است از آمدن قانون به جای خونخواهی شخصی. آتنه، الاهه شهر، ریاست دادگاه را برعهده میگیرد. الاهگان انتقام دلایل خود را عرضه میدارند، و آپولون مدافع اورستس است. دادگاه به دو گروه متساوی بخش میشود; آتنه، که رئیس دادگاه است، به جانبداری از اورستس رای میدهد و او را آزاد میگرداند. از آن پس، آتنه رسما محکمه آریوپاگوس را دادگاه عالی آتیک قرار میدهد; بر اثر احکام سریع آن، سرزمین آتیک از اشرار پاک خواهد شد، و رهبری آن، کشور را از خطراتی که موجب زوال ملتها میشود حفظ خواهد کرد. آتنه، با سخنان دلپذیر خویش، الاهگان انتقام را، که از این رهگذر آزرده خاطر گشتهاند، دلداری میدهد و چنان آنان را فریفته و مجذوب میسازد که بزرگترینشان چنین میگوید: “امروز، نظام تازهای پدید آمده است.” پس از ایلیاد و اودیسه، اورستیا عالیترین نمونه ادبیات یونان است. در این اثر، وسعت دید، وحدت فکر و عمل، قدرت بسط دراماتیک، فهم دقیق حالات و خلقیات، و شکوه سبک به پایهای رسیده است که تا عصر شکسپیر نظیر آن پدید نمیآید. اجزای این درام سه بخشی، چون یک نمایشنامه سه پردهای خوش پرداخت و کامل، به یکدیگر پیوسته و مربوط است. هر قسمت آن، با ضرورتی منطقی، قسمت بعد را معین، و وقوع آن را ایجاب میکند. همچنانکه

بخشها در پی یکدیگر میآیند، وحشت موضوع افزایش مییابد. ما به نحوی مبهم در مییابیم که این داستان تا چه اندازه مردم یونان را به هیجان میآورده است. گرچه گفتگوی آن حتی برای چهار خونریزی بیش از اندازه است، و سرودهای آن مبهم و پیچیده، و استعارات و تشبیهاتش اغراقآمیز، و کلام آن نیز گاه سنگین و خشک و پرتکلف میباشد، مع هذا، این سرودها در حد کمال و در نوع خود بینظیرند; سرشار از شکوه و رافت و لطفند; و مذهب جدید بخشایشطلبی و فضایل نظام سیاسی در حال مرگ را با بلاغت و فصاحت تمام بیان میکنند.
محافظه کاری اورستیا با سنت شکنی پرومته همسنگ است، گرچه فاصله بین آن دو بیش از دو سال نبوده.
در سال 462، افیالتس همه اختیارات آریوپاگوس را سلب کرد; در 461 خود کشته شد; و به سال 458، اشیل در اورستیا از دادگاه آریوپاگوس دفاع کرد و آن را عاقلانهترین سازمان دولت آتن شمرد. اشیل در این هنگام مردی سالخوده بود و افکار پیران را آسانتر از عقاید جوانان میفهمید و، چون آریستوفان، فضایل مردان جنگ ماراتون را آرزو میکرد. آتنایوس با اصرار تمام میگوید که اشیل میخواره بوده است، لکن در درام اورستیا وی مردی است پرهیزگار، و در صحنه تئاتر از گناه و کیفر سخن میراند و حکمتی را که از رنج بردن پدید میآید وصف میکند. قانون جرم و جزا صورت دیگری است از اعتقاد به کرمه1، یا به گناه اولیه.2 بنابراین قانون، هر گونه تبهکاری آشکار میگردد و، در این جهان یا در جهان دیگر، جزای آن داده میشود.
بدین طریق، فکر یونانی توانست بین بدی و خدا موافقتی ایجاد کند: یعنی رنج بردن را ناشی از گناه بداند، حتی اگر گناه از نسلی که مرده است سرزده باشد. نویسنده پرومته مردی ساده و با تقوا نبود; نمایشنامه های وی، حتی اورستیا، از گفته های کفرآمیز پر است. چون اسرار مراسم دینی را فاش کرده بود، مورد حمله و اعتراض شدید قرار گرفت. ولی برادرش آمینیاس وساطت کرد و زخمهایی را که در جنگ سالامیس برداشته بود در برابر انجمن برهنه ساخت و جان او را از خطر رهانید. ولی اشیل معتقد بود که اخلاق باید بر اصول فوق طبیعی استوار باشد، تا بتواند در مقابل غرایزی که برای هیئت اجتماع زیان آور است پایداری کند; امید او بر آن است که: خواه زئوس، خواه پان، خواه آپولون، به هر حال در آسمان کسی هست که میشنود و بر قانون شکنان و تبهکاران خشم گامهای انتقامجو را فرو میفرستد.
---
1. به عقیده هندیان، قانون کرمه بر همه اعمال حکمفرماست، و هر کار، نیک یا بد، در این جهان، یا در تجسمات بعدی روح، پاداش و کیفر میبیند. م.
2. گناهی که از آدم سر زد، و بدان سبب از بهشت رانده شد. م.

از این گفته، مقصودش شکنجه وجدان و کیفر اعمال است که، چون الاهگان انتقام، گنهکاران را دنبال میکنند. از این روی، با تعظیم و تکریم بسیار از دین سخن میگوید، و میکوشد که از شرک دست کشیده، به یک خدای واحد معتقد شود.
زئوس، زئوس، هر چه باشد، اگر خود بپسندد که این نام را بشنود، من او را به همین نام خواهم خواند.
زمین و دریا و هوا را گشتهام، و جز او هیچ پناهگاهی نمیتوانم یافت، اگر اندیشه من، پیش از آنکه بمیرد، بار این غرور را بخواهد افکند.
اشیل طبیعت اشیا را در زئوس مجسم میکند و آن را قانون یا علت وجود میداند: “در اینجا، قانونی که تقدیر است، پدر، و ادراک کل، همه با هم گرد آمده و یکی شدهاند.” شاید سطور آخر این شاهکار آخرین گفته های شاعرانه او باشد. دو سال پس از اورستیا، دوباره او را در سیسیل مییابیم. بعضی از صاحبنظران معتقدند که تماشاگران تئاتر، چون از داوران ترقیخواهتر بودهاند، این درام سه بخشی را نپسندیدند. ولی این سخن با حقیقت سازگار نیست. زیرا که مردم آتن، چند سال بعد، برخلاف رسم و عادت، خواستار شدند که این درام در تئاتر دیونوسوس تکرار شود، و نیز مقرر داشتند که به هر کس که بخواهد آن را نمایش دهد، یک گروه همسرایان داده شود. کسان بسیاری پی در پی این درام را به روی صحنه آوردند، و اشیل پس از مرگ نیز همچنان به اخذ جایزه نایل میشد. در یکی از روایات کهن، مرگ وی چنین آمده است: بدان هنگام که در سیسیل بوده، عقابی از آسمان سربیموی او را دیده، به گمان آنکه تخته سنگی است، لاک پشت بزرگی را بر آن میافکند، و این واقعه موجب هلاکت او میگردد. اشیل در همانجا به خاک سپرده شده است. شگفت آنکه در شعری که برای سنگ قبر خویش سروده است، از نمایشنامه های خود هیچ ذکری نمیکند و، به نحوی انسانی، بر زخمهایی که در جنگ ماراتون برداشته است فخر میکند:
در زیر این سنگ، اشیل خفته است; دلاوریهای او را دشت ماراتون یا ایرانیان بلندگیسو، که آن را نیک میشناسند، باز توانند گفت.